September 04, 2005
هوا خیلی گرم بود. رسیدم نزدیک خونهشون. زنگ زدم ببینم اومده. کسی تلفن رو جواب نداد. باید ده دقیقهای وقت تلف میکردم. میدونستم کمی پایینتر یه سوپرمارکت هست. سلانه سلانه راه افتادم. تو مسیرم یه مرده بود حدود 60 سال. نمیشه دقیقن گفت. آخه این جور آدما همیشه بیشتر از سنشون بهنظر میرسن.
. همیشه ازشون میترسم. یه حس عجیب که فکر میکنم الان میپره منو میگیره. هر وقت یه گدا میبینم ناخودآگاه گارد میگیرم و خودمو کنار میکشم. بعدش هم عذاب وجدان میگیرم. آخه دست خودم نیست. وقتی تو چرته و حالش خرابه فکر میکنم هر کاری ازش برمیاد حتی وسط پیادهرو شلوغ! خلاصه من که کنارش رسیدم اونم تازه از راه رسید و داشت می نشست سر پستش! قبلن هم دیده بودمش. رفتم دو تا آبمیوه خریدم و کم کم برگشتم بالا. دیدم خیلی گرمه آبمیوهی خودمو وا کردم و مشغول شدم. یهو چشمون افتاد تو چشم هم. داغ شدم. نمیدونم چه حسی بود. خجالت کشیدم، ترسیدم، دلم سوخت؟ شایدم همه اینا." باید سه تا میخریدم. چرا به فکرم نرسید. خوب اون یکی رو بهش میدم و برمیگردم یکی دیگه میخرم. نه زشته وسط مردم. یعنی چی زشته؟برگرد. ولش کن. یه دفعه دیگه. اگه دوباره پیش اومد. نه باید بهش بدم. آخ . دور شدم ."
تو قیافهاش فقط بیچارگی بود. معتاد هم نبود. هنوز نتونستم از ذهنم بیرونش کنم. چرا تو یه جامعه مردی به این سن و سال که باید با نوههاش حال کنه و به بچههاش افتخار کنه تو یه روز گرم تابستون باید بشینه کنار پیادهرو و منتظر بمونه تا یکی دلش بسوزه و سکهای کف دستش بذاره. چقدر با حس خودم غریبهام. هم بدم میاد و میترسم. دلم میسوزه و احساس ناامنی میکنم اما باعث نمیشه یادم بره که اونم از زندگی حقی داشته. اصلن حقی داره.