August 26, 2005

بچه داشتن یا نداشتن؟

چرا این مردم ما به همه چیز کار داردند؟! وقتی می‌ری دبیرستان و کم کم وارد جمع بزرگسالا می‌شی سوالا شروع میشه. چه رشته‌ای میخونی؟ کی کنکور داری؟ قبول شدی؟ این دانشگاه بهتره. اوی دانشگاه بهتره. بعد: ایشالا شیرینی عروسیتو بخوریم! بعدتر: پس کی شیرینی عروسیتو بخوریم؟ بالاخره نامزدی و این حرفا که میشه، آدمو کچل می کنن که کی جشن عروسی میگیرین؟ ( یکی نیست بگه بابا جان! شاید اصلا نخواهم تو رو دعوت کنم.) بعد از عروسی تا چند وقت که آدمو می بینن میخوان بگن چقدر خوش گذشت. چه شب خوبی بود. چه شام خوبی بود. چرا پیش ما نمیاین... بهر حال آدما باید حرف بزنن ( در راستای اینکه کسی نگه لالی) مدتی که گذشت شروع میشه: شما نمیخواین دست به کار شین؟!!!!!!! یه کوچولو بیارین دیگه. حالا جوونین، حوصله دارین. بارداری تو سن بالا عوارض داره ( همه یه پا کارشناس شدن) بالاخره که باید بچه‌دار شین. اون وقته که دیگه من اصلا نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم و کار دست خودم میدم. من نمی دونم کی گفته هدف هر زندگی مشترکی نی نی داشتنه؟؟ چرا یه نفر پا شده واسه عالم و آدم تعیین تکلیف کرده؟ همیشه از اینکه بقیه براحتی به خودشون حق میدن تو مسائل شخصی دیگران نظر بدن هرس خوردم. اما واسه این یکی دیگه واقعا منفجر میشم.

چرا بچه‌ داشتن واسه بعضیا انقده مهمه؟ شاید بشه گفت آدما سه دسته هستن: اونایی که از لحاظ مالی و فرهنگی در سطح بسیار پایینی هستن. بچه دار شدن واسشون خیلی عادیه. مهم نیست سر اونا چی میاد. مرد باید ثابت کنه که مرده و زنش هم نازا نیست. بگذریم که بعضیا پیشگیری از بارداری رو خلاف مشیت الهی میدونن. شاید این سالا کمی بهتر شده باشه و سطح آگاهی کمی بالاتر رفته باشه. اما آمار بچه های فراری و خیابانی و پایین اومدن سن اعتیاد و سیگار و خیلی موارد دیگه نشون می‌ده که اوضاع اسف‌باره.

دسته دوم طبقه کمی پولدارترن که فکر می کنن بالاخره که باید بچه‌دار شد. حالا سیسمونی و گهواره و بقیه رو کمی ارزون‌تر بر میداریم و بزرگ می شه دیگه. مگه ما بزرگ نشدیم؟ مگه زمان ما چی بود؟ دلشون هم خوشه که آخر هفته با یه عالمه بار و بندیل بچه رو ورداشتن و بردن تا پارک ساعی.

یک گروه دیگه هم هستن که خیلی ادعای کارشناسی و روشنفکری و حساب و کتاب دارن و وقتی به این نتیجه رسیدن که بزرگترا دلشون نوه می خواد و می تونن (به عبارت بهتر مامانشون می تونه) از خیابون بهار لباسای خوشگل و تختخواب ام دی اف بخرن و تا 5 سال دیگه میتونن بچه رو بذارن کلاس زبان و شنا و نقاشی و هر سال تولد اساسی واسش بگیرن، یعنی دیگه وقتشه. اینا که دیگه واقعن منو عصبی می کنن.

چرا فراموش می کنیم قراره ما یک موجود زنده رو خلق کنیم که به این دنیا میاد و تو همین کشور و همین شهر و با همین شرایط زندگی می‌کنه. این انسان دیگر به همین دنیایی میاد که خیلی وقتها آرزو می کنیم کاش توش به دنیا نیومده بودیم. دنیایی که آمار جنایت و کودک‌آزاری و نابهنجاری های اجتماعی توش فوران می کنه. البته نباید منکر زیبایی‌ها و خوشی‌ها و لطف زندگی شد. اما باید همه لیوان رو دید. هم نیمه پر و هم نیمه خالی. چون واقعیت شامل همه لیوانه.

بماند اینکه خیلی از زوج‌ها بچه‌داری رو با عروسک بازی اشتباه می گیرن. خیلی از خانها فقط بخاطر اینکه مثلا شوهرشون پابند زندگی بشه یا دل مادر خودشون و همسرشون رو بدست بیارن چنین تصمیمی میگیرن و روی کمک اطرافیان تا دلتون بخواد حساب می کنن. خیلی از آقایون هم فکر می‌کنن همینکه از در بیان تو بچه رو تو بغل بگیرن و قربون صدقه‌اش برن یعنی نصف وظایف پدریشون رو انجام دادن.

دسته چهارمی هم هستن که میدونن یکی یک دونه شون قراره بره یوروپ پیش خاله یا عمو و خلاصه زیاد مسوولیتش گردن اونا نیست.

نه پدر من! قضیه پیچیده تر از این حرفاست. اگه شما فهمیدین به منم بگین. راستی دلم میخواد درمورد اینکه خانواده خانم باید وسایل بچه رو تهیه کنن هم حرف بزنم . اما یه وقت دیگه.


Comments: Post a Comment



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Web Blog Pinging Service