September 03, 2005
هیچوقت یادم نمیاد به آشپزخونه و اموراتش علاقهای داشته باشم. هر وقت مامانم شیرینی و کلوچه و کیک میپخت، این داداشم بود که دور و برش بپلکه و خمیر شیرینی رو قالب بزنه یا با همزن مواد کیک رو قاطی کنه. خداییش از یک مرحله کیک درست کردن خوشم میومد. وقتی که آرد اضافه میشه. هر بار مامان می گفت کم کم بریز! اما من یهو خالیش می کردم تا کثیف کاری بشه و کمی دور و بر بپاشه. فقط تو یه سنی که کتاب "مارتین آشپزی میآموزد" رو از سری کتابهای دوست داشتنی مارتین و ژان برام خریده بودن، هوس کردم سوپ نخودفرنگی درست کنم و بعد مثل عکسی که تو کتاب بود با یه ملاقه گنده بچشم. چی میخواستم بگم؟ آها! در راستای اینکه الانم زجرکش میشم تا کارم اندرون کیچن به پایان برسه و راحت شم، سنگر قبلی رو همچنان حفظ کردم و یه فامیل رو حسرت به دل گذاشتم که تو بحثای آشپزیشون شرکت کنم. خلاصه، یادم نمیاد رفته باشم در سبزیفروشی و چیزی حتی شبیه به سبزیخوردن خریده باشم. خورشتی مورشتی که پیشکش. اما الان که بحث وبا و اینو بخورین اونو نخورین داغه، عاشق سینه چاک سبزیجات شدم! کلم و کاهو که میبینم، مثل بدبختا دهنم آب میفته. من، خود من، چند روزه دلم سبزی می خواد شدید! حتی حاضرم برخلاف همیشه که واسمون میرسه، این بار خودم بخرم!!! عجب داستانیه آدمی. خدا نکنه بگن فلان کارو نباید بکنی. حالا کی این داستان وبا تموم میشه تا یه سالاد حسابی پر از کاهو و کرفس و کلم و هویج و جعفری و... بخوریم نمیدونم. فعلن که باید به همون خیار و گوجهای که با وسواس ضدعفونی کردم و لوبیا چیتی و خیار شور و ذرت و این جور چیزای بهداشتی توش ریختم بسنده کنم. البته فکر نکنید هر شب حوصله سالاد درست کردن دارم. در هفته یک ظرف بزرگ که برای دو سه وعده برسه کافیه.