September 12, 2005
از کجا شروع شد. اصلن چرا شروع شد. نکنه از اول همینجوری بوده. نکنه همهچی خراب شده. نکنه بیخودی این فکرا رو میکنی. نکنه داری دیوونه میشی. چقدر خوشت میومد بهت میگفت دیوونه. دیوونه. انگار قشنگترین حرف دنیا بود. دلت میخواست تا اخر دنیا بهت بگه هی دیوونه. شاید فهمیده بود تو دیوونهای. شاید هم وانمود میکرد فهمیده. چقدر دلت براش تنگ شده. همیشه به حرفا و غصههات گوش میکرد. به خندهها و خوشیهات گوش میکرد. چقدر مهربون بود. چقدر دوستت داشت. اما میخواست همیشه همینجوری باشه. میخواست تو از دلتنگیهات بگی و اون حرفای جدی بزنه. اون تصمیمهای جدی بگیره. اما مگه میشد؟ مگه کسی میتونه به مهتاب بگه شبا نیا تو آسمون.مگه میشد تو خودت نباشی. مگه آدم همه روزا رو دلتنگه . آره. همون بهتر که دیگه نیست. همون بهتر که شونههای مهربونش دیگه نیست . چه فایده که مهربونی تو رو اسیر کنه. چه فایده که تو حل بشی تو اون مهربونی و دیگه نباشی. اگه تو نباشی پس کی یه وقتایی دلتنگ بشه؟ دیگه تویی نیست این وسط . پس چه مرگته. چرا باز دلت اون گوشهای شنوا و اون صدای مهربونو میخواد. پس چرا میخوای یکی باز بهت بگه دیوونه. پس چرا شبا خواب میبینی یکی صدات میکنه هی دیوونه. بعد با چشمای مهربون بهت خیره میشه و منتظره تو جوابش رو بدی . تا حل بشی تو چشماش . تا دیگه نباشی. نکنه دلت میخواد دیگه نباشی. چرا به اینجا رسیدی. چی شد که اینجوری شد.