November 19, 2005

ریحان

*( اگه کافه ترانزیت رو ندیدن و الان نمی‌خواین بدونین داستانش چیه اینجا رو نخونین)

پنجشنبه ساعت 8/5 شب. جلوی سینما عصرجدید پر ازآدماییه که یا تو صف بلیت هستن یا مثل من از قبل رزرو کردن. سالن کاملن پر شده بود. تبلیغات قبل از فیلم با آکواریم شروع شد که قطع برق همه رو غافلگیر کرد! مردم همه دست... سوت... هو... روشنایی موبایلها تنها نوری بود که تو سالن دیده می‌شد. بعضیا اون وسط شیرین‌کاریشون گل کرده بود و با دست روی پرده شکل حیوون درست می‌کردن. مردم هم کلی کیف کرده بودن و دست و دست و... بالاخره فیلم شروع شد ( و بماند که دو بار دیگه هم برق قطع شد!) کافه ترانزیت. فیلمی که از دیدنش نه خسته می‌شی و نه گیج. روایت زنی که ادعای روشنفکری نداره و به قول خودش کاری بجز آشپزی بلد نیست اما به بهترین شکل ممکن از حقوق زنانه‌اش دفاع می‌کنه. ریحان. که تازه همسر رو از دست داده و نمی‌خواد طبق سنت با برادر متاهل همسرش ازدواج کنه. از تنها هنرش استفاده می‌کنه تا قهوه‌خونه شوهر رو با کمک قهوه‌چی مهربون راه بندازه.پرستویی یا ناصر فیلم شاید از نظر ما منفیه اما از نظر خانواده داره کار درست رو انجام می‌ده. قسمتایی از فیلم که صورت گوینده رو نشون نمی‌ده و فقط صدا رو می‌شنویم خیلی خوب بود. نمی‌دونم اصطلاح فنیش چیه! مهم نیست که ترکی یونانی یا روسی بلد نباشین. می‌تونین آدما رو بفهمین. مثل اون دختر حیوونی روسی که زندگی اصلن باهاش مهربون نبوده. یه ریحان دیگه یه جای دیگه دنیا. اون سکانسی که دختر روس که اسمش یادم نیست و ریحان قصه‌شون رو واسه هم تعریف می‌کنن بدون اینکه زبون همو بفهمن خیلی بهم چسبید. ریحان رو دوست داشتم. نه خشونت تو کارشه و نه لجبازی. اول با سکوت و نگاه به ناصر می‌گه جایی تو زندگیش نداره و بعد با جمله‌هایی کوتاه و کوبنده. مثل جایی که می‌گه " تا حالا از در آشپزخونه من هیچ مردی رد نشده بغیر از برادر شوهر مرحومم که تا حالا احترامش رو نگه داشتم" ریحان تو جامعه‌ای که زن رو توی خونه و نهایتن پشت دار قالی می‌خواد کارشو شروع می‌کنه و پول خوبی هم در میاره. مسافرا طعم خونگی غذاهای اونو دوست دارن و اما مرد یونانی که عاشق ریحان می‌شه و می‌خواد اونو بچه‌ها رو ببره: نفهمیدم چرا ریحان می‌گه نه؟ چون باندازه‌ی کافی دوستش نداره؟ چون شوهرشو هنوز دوست داره؟ چون می‌خواد بمونه و به ناصر و بقیه نشون بده که می‌تونه؟ ریحان موند. راستی اون جایی که یونانی با پای شکسته می‌رقصه تا نگرانی و غصه رو برای لحظاتی از اون جمع کوچیک دور کنه چرا همه تو سینما شروع کردن به دست زدن؟!
یه چیز دیگه: دو تا بچه فیل نشسته بودن جلوی من و باعث شدن نصف زیرنویسا رو نبینم. حیف شد.

چراغها ... رو خوندم. دل فولاد هم نصفه‌ست . تموم شه درباره‌شون می‌نویسم.

داشتم جیا رو می‌گفتم به این فکر افتادم که الان بعضیا فقط بخاطر اینکه بگن ما خیلی باحالیم و امروزی و هزار تا چیز خوب دیگه هستیم یه چیزایی می‌کشن. حالا فرقی نمی‌کنه که دو نسل قبل باکلاساشون تریاکی بودن و الان گرس می‌کشن. به نظرم مسخره‌ست. از اونایی که مثلن تحصیل کردن و مطالعه دارن و هزار تا ایراد از آدمای دور و برشون می‌گیرن بعیده که اینجوری حال کنن و تازه افتخار هم بکنن.

یکم این هفته سرم شلوغه. به همه سر می‌زنم و آف می‌خونم. فقط ممکنه کامنت نذارم. باید تا آخر هفته چند تا مطلب آماده کنم.


Comments:
سوگند میخورم که هنوز به دستم نرسیده!! نمیخوای بگی بهم بگو!!!!!!!!!!!!!! چرا اذیتم میکنی؟؟؟!!!!
 
حامین بخدا دو تا فرستادم. دوباره میفرستم.
 
سلام خانمي.. خوبي.. هي دل ما رو بسوزون.. كه وقت فيلم ديدن نداريم.. ولي كتاب چراغها خيلي خوب وبود.. عادت ميكنيم هم بد نبود. و از منيرو هم كتاب سيا سمبو خوندم كه زياد خوشم نيومد.. خوش باشي
 
از فیلم بید مجنونش زیاد خوشم نیومد.شاید بهتره اینو برم تا از دلم در بیاد! "چراغها رامن خاموش میکنم" رو ظرف 3 روز خوندم.خواهرم گفت نقدش رو توی دانشگاه اصفهان گذاشته بودند.اما خوب من که نمی تونستم برم.خیلی دلم میخواد اون اتوبوسی به نا هوس را دوباره ببینم.خوش باشی خانومی.
 
سلام جی میل!! خوبی؟! بابا حالا من ندیدم باید بترکم تا تو یه چیز دیکه بنویسی؟
 
Post a Comment



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Web Blog Pinging Service