November 22, 2005

سوار اتوبوس می‌شی. بلیتت توی دستته و تو افکارت غرق شدی. کناریت یهو می‌گه خانم بلیتتون رو بدین! تکونی می‌خوری و بلیتو می‌دی. بعدش یهو متوجه می‌شی که اصلن راننده نیومده بلیتا رو جمع کنه. دلت می‌خواد سرش داد بکشی: مگه خودم فلجم؟ بعضیام روحیه‌ی همکاریشون خیلی قویه.

یکی از دوستای جوجوی من که تولد ما هم اومده بود داره از خانمش جدا می‌شه! هم خیلی متاسفم هم متعجب. خیلی با هم خوب بودن! س یه بار واسه من تعریف کرد که اول خانواده‌هاشون راضی بودن. بعدش بخاطر یه سری حرفای خاله‌زنکی مامانا مخالف می‌شن. اونا هم یه جورایی می‌شه گفت از خونه فرار می‌کنن و میان خونه خاله‌ی ع تهران. نه جشنی نه لباس عروسی. س فکر کنم حدود 20 سالش بوده. فقط همون جشن نامزدی رو داشتن. جوجو می‌گفت منم شوکه شدم.اما ع می‌گه س بچه‌اس و هر چی خونوادش می‌گن گوش می‌کنه. من اینو باور نمی‌کنم.

استایل نگارش دل فولاد بهم نچسبید. اما اگه بگم ازش خوشم نیومد دروغه. داستان یه دختر شیرازی که اومده تهران تا داستان بنویسه و از جایی که تو خیابون پاستور زندگی می‌کنه می‌ره به یه خونه روشن و دل‌باز تا بتونه بنویسه. اما اعتیاد پسر اون خونه و مادرش که از دختر می‌خواد تا به بچه‌اش کمک کنه اونو از پیله‌ی تنهایی درمیاره. درست وقتی که فکر می‌کنه احساسش هوایی خورده پسر با نامزد قبلی دوباره آشتی می‌کنه. اما منیرو به این سادگی ننوشته. یه مکالمه درونی همیشه در طول داستان وجود داره. دیکتاتور، سوارکار و دختر کاتب همون " ور ذهن" کلاریس توی چراغها را من خاموش می‌کنم هستن! اما من خیلی راحت با ور ذهن منفی و مثبت کلاریس رابطه برقرار کردم چون همه‌ی ما درونمون یک یا چند تا آدم دیگه داریم. اما دیکتاتور یا سوارکار که افسانه اونا رو با خودش همه جا می‌کشه انقدر واقعین که گاهی اوقات خود ما هم فراموش می‌کنیم که اونا درون افسانه هستن در عین حال با من خیلی غریبه بودن. دلیل جدا شدن افسانه از خانواده و پیله‌ای که دور خودش کشیده تا آخرای داستان رو نمی‌شه. بعد معلوم می‌شه که " مردش" اونو تو قمار به دوستاش می‌بازه و اونم از خونه فرار می‌کنه و تا صبح رو بیرون می‌گذرونه. به هیچ کس نمی‌گه کجا بوده چون نمی‌خواد بگه مردش تو قمار اونو باخته! من نفهمیدم اگه پدرش انقدر اهل کتاب و تاریخ واین حرفا بوده پس چرا انقدر بی‌منطق باهاش برخورد کرده. خلاصه می‌تونست کتاب بهتری باشه اگه انقدر تو قضیه دلاور زند و شاه قاجار و مهره‌های شطرنج و این حرفا درگیر نشده بود. یه تیکه‌ی جالب دوستش نسرینه که بخاطر روشنفکری از شوهرش جدا شده اما تو این جامعه نتونسته بار بیوه بودن رو به دوش بکشه ! نسرین به زنی سنتی تبدیل می‌شه که عرف رو معیار می‌دونه، با شوهر آشتی می‌کنه و این بار انگار شوهر هم کمی امروزی‌تر شده! منیرو سعی کرده گریزی هم داشته باشه به قضیه جنگ و جوونایی که کشته شدن و ... خلاصه اینم از این!

راستی ویولت جان فهمیدم چرا از "چراغها را من خاموش می‌کنم" خوشت نیومد!!


Comments:
shayad elate jodayeeshoon hamin bashe ke chera dokhtare az khoone farar karde
 
دیگه دارم میمیرم!! به خدا راست میگم و هیچ دروغی در کار نیست!! من جی میل لازم هستم بابا !! تورو خدا کمممممممممممممممممممممممممممک...بیا یه ایمیل آدرس دیگه شاید واسه اینجا برسه!چه میدونم چرا نمیرسه اخه!!
 
aza_dxb@yahoo.com
 
جمله آخرت شوکه ام کرد
هی خوندم و خوندم و اومدم بنویسم پس چرا من از این کتاب اصلا خوشم نیومد که رسیدم به جمله آخر
حالا میشه تحلیل کنی و به منم بگی مشکل کار کجا بوده بوس بوس
 




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Web Blog Pinging Service