February 28, 2006
باور کن اصلن نمیخوام نق بزنم، نمیخوام بداخلاق باشم. اما یه وقتایی حالم از این تنهایی بد میشه خب! میفهمم که کارت خیلی سنگین شده اما نمیفهمم چرا فکر کردن و برنامهریزی کردنت وقتی میای خونه هم ادامه داره. چرا نمیتونی نیم ساعتی فکرت رو آزاد کنی؟ میدونم بخاطر آیندهمونه که به کارت اهمیت میدی. اما دلیل نمیشه که حال رو از دست بدیم! تو همین یه جمله رو بگیری دیگه حله. من اصلن استاد تنها بودن و تنها موندنم. اما دلم تنگ میشه! خب خوشم نمیاد بگی یه کم ساکت دارم فکر میکنم! اونوقت دلم میخواد هر چی کار و شرکت و همکار و کوفت و زهرمارن برن به جهنم.اصلن اگه این گلهها اسمش غر زدنه من میخوام تا اطلاع ثانوی فقط غر بزنم! واسه اینکه مثل دیوونهها شدم. تازگیا وقتی دو نفر رو با هم میبینم کلی به حال و روزشون غبطه میخورم... دلم واسه اون شبی که از میرداماد تا فاطمی پیاده اومدیم تنگ شده. واسه اون روزایی که همهاش کافیشاپ و رستوران و پارک و سینما و مهمونی بودیم تنگ شده. اصلن دلم واسه خودمون تنگ شده. لعنت به این ازدواج. حالا هی من بگم همه چی رو خراب میکنه تو دوباره بگو نه. اما این دفعه بگی نه وای بهحالت...
شیرین جان متاسفانه من اصلن ادم صبوری نیستم! خیلی لوس بار اومدم...بنابراین واسه گذشت کردن خیلی بهم سخت میگذره. خوش بحال تو که تونستی بپذیری
در ضمن اینجا برای غر زدنه دیگه تا هر وقت احساس کردی کمکت میکنه آرومتر بشی ادامه بده.
از احوال پرسیت هم ممنون. کم کم از بداخلاقی دارم میرم به سمت پکر و کرخت شدن.
یه کم بگذره خوب میشه.
I am sorry that you feel lonely. I completely understand you. May be this is just a temporary period of the loniless.Try to talk to your husband in a good time when he is relaxed and tell about your feelings in a nice manner. I am sure he will underestand.
By the way thanks a lot for your kind comments. I feel that you are my friend, although we just know each other virtually!
Take it easy
Ocean
<< Home