March 12, 2006
1#1
شنبه حالم خیلی خوب بود. این ماه به توصیه Franklin
عزیزم سعی کردم ناظر خاموش باشم و خودم رو دوست داشته باشم و تمام بیقراری و استرس و بداخلاقیمو تحمل کنم. موفق هم شدم. حالم خیلی بهتر بود. سر راه کمی هم خرید کردم و لنگلنگان داشتم میومدم خونه. صدای موتور که از پشت سرم میومد نشون میداد سرعتش خیلی کمه.چرا رد نمیشه دیگه؟ یهو دلم ریخت... یه حس بد ناگهانی. ناخودآگاه کیفم رو محکمتر گرفتم. اما نمیدونستم واسه خودم کمین کرده نه کیفم. همه چی تو یه لحظه اتفاق افتاد. خیلی سریع پاشو گذاشت رو گاز و رفت. سرش داد کشیدم اما تو صدای موتور اون حل شد. تمام بدنم میلرزید. بار اول نبود اما انگار هر بار سختتره. تا خونه راهی نبود. دو ساعت بعد یادم افتاد که اصلن کلید کجاست گوشیم کو لباسامو کجا انداختم. وقتی زنگ زدم به گودی وگفتم فردا خونه رو آگهی میکنم و زدم زیر گریه فهمید. گفت آروم باش من میام. تمام وجودم نفرت بود. از خودم عصبانی بودم که مثل بز ایستادم و نگاه کردم. آروم که شدم زنگ زدم و گفتم خوبم به کارات برس. اما خوب نبودم. کمی خوابم برد. همونجا رو مبل کنار تلفن. هر بار که صدای موتور از خیابون میومد گوشام رو میگرفتم و با همه قدرت فشار میدادم. روز قبلش بود که همه روز زن رو بهم تبریک گفته بودیم. حالا از هر چی اسم زن و حقوق زن و کوفت و زهرمار متنفر بودم. بالاخره گودی اومد. گفتم باید میدویدم دنبالش گفت اون با موتور بود نمیرسیدی. میدویدی که چی بشه؟ گفتم هلش میدادم میخورد زمین. گفت اگه اذیتت میکرد چی تو این کوچه خلوت؟ اونوقت بدتر بود. گفتم تا به خودم بجنبم رفته بود. گفتم باید از اینجا بریم. گفت کجا؟ کدوم خیابون رو سراغ داری که از این آدمای مریض از توش رد نشه؟؟ هر کاری میکرد هق هق من تموم نمیشد. شونهی گودی آرامش عجیبی داره. همهی غصههای دنیا توش جا میشه.گفت از فردا واسه خودت آژانس بگیر. گفت ماشین دربست کن بیا. گفتم نمیخوام! میخوام مثل همهی مردا بیام تو خیابون تو کوچه پیاده با تاکسی. منم آدمم. منم از این خیابونا حقی دارم. گفت دیگه از اونور کوچه که خلوته نیا. از خیابون اصلی بیا تو حتا اگه راهت دورتر میشه. گفت و گفت... ساعت دیگه 10 شده بود. پا شدیم با هم سیبزمینی سرخ کردیم. فکر کنم از خوشمزهترین سیبزمینیهای دنیا شده بود. تازه یادم افتاد که فردا امتحان دارم! جزوهام کو؟! هر چی گشتم نبود. فقط چند تا از نمونه نامهها رو پیدا کردم. چشمام قرمز بود و میسوخت. هر جور بود یه دور خوندم و دیدم بیفایده است. خوابیدم. صبح که پا شدم چشمام قد کیشمیش شده بود. کتابم کجا بود؟ اگه بیفتم چی؟ جواب مدیر شرکت رو چی بدم؟ گودی صبحش جزوه رو تو کشو پیدا کرد و آورد در شرکت بهم داد. وقتی رفتم پایین تو نور روز چقدر دوستداشتنی شده بود! حالا درست همین وقتی که میخوام دو کلمه بخونم باید این نامه رو بزنم اون فرم رو پیدا کنم عکسای نمایشگاه رو ایمیل کنم. لعنت به این شانس! بالاخره نیم ساعتی وقت پیدا کردم. دیگه باید میرفتم. ذهنم خالی شده بود. سوالا رو که داد دیدم بد نیست. نامه اول و دوم رو خوب نوشتم. سومی دیگه حواسم نبود. چند بار دیدم فقط خیره شدم به کاغذا. قاطی کرده بودم. سعی کردم از دانستههای خودم استفاده کنم. نامهی آخر که فکر میکردم از همه سختتره و همهی بچهها اشکال داشتن از همه بهتر نوشتم! همیشه همینطوریم. آسونا رو خراب میکنم. یه فعل رو مطمئن نبودم و خط زدم که همون اولی درست بود. چند تا جمله رو هم درست و حسابی یادم نبود و سر هم کردم... دیگه مهم نیست. الان حالم بهتره. سردردم بهتر شده. باید پاشم این کشوها رو مرتب کنم. مطمئنن تا مدتها از اون سر کوچه نمیام. صدای موزیک رو بلند کردم که صدای هیچ موتوری به گوشم نرسه. یه وقتایی فکر میکنم خیلی مونده هنوز خیلی مونده تا
1=1
یادم میاد وقتی نوجوون بودم همه اش حس میکردم یه چیزی کم دارم وقتی روم نمیشه به یه دختر دبیرستانی تیکه بندازم. یه جورایی برام شجاعت بود این کارو کردن. حالا متاسغم که چرا مردای گنده تو این شهر نمیخوان بزرگ بشن و از نوجوونی در بیان.
بعضی چیزا مرضه! راس میگی. یه چیزایی هست که نمی دونم چرا فقط تو مردا پیدا میشه؟! مثلا هیچوقت حتی از یه کشور آزاد هم نمی شنوی که چند تا زن به یه مرد تجاوز کرده باشن. خوب مثلا هیچوقت هم نمیشنوی که یه کبوتر بیماری هاری گرفته باشه. آخه هاری مال سگ و نهایتا ۳-۲ تا جونور دیگه است. ماهیت دنیا رو که نمیشه عوض کرد. گمون هم نکنم که ربط زیادی به برابری جنسی داشته باشه اینجور چیزا. خدا رو شکر قانون برای تنبیه اون یارو موتوریه تو این مملکت هست ولی ضمانتش مث تند روندن تو اتوبان و لایی کشیدنه! ولنتاین عزیز فکر کن اون یارو موتوریه دزد بوده. بیمار بوده. یا ... کاری از دست تو و من مگه برمیاد؟ نهایتش میشد شمارشو ور داری بدی به پلیس ۱۱۰ ... و بعد بشمری ۱۱۰ ۱۱۱ ۱۱۲ ۱۱۳ خوابت ببره و فردا رو با اعصاب راحتتر شروع کنی. موفق باشی!
ایشالا امتحانت را کلی خوب دادی :D
motashakeram az eltefatet darbareh matalebam:)
thank you for your compliment.
be healthy that is important!
I am really sorry that you can not feel safe in you own city but you are lucky that you have some body to put your head on his shoulder and feel safe. My mother was mugged about six months ago by two motor-cyclists in our own street which normally is very safe and quiet. She didn't tell me anything but my sister told me couple of months later, you can not imagine how angry I became. Angry of system for not helping young people to find the job and stay out of drug, angry of some young men who do anything to get what they want and act like animal and mostly angry of myself for not being there to support her or at least comfort her. Believe me, still when I think about the day that I've heard about that incident I feel upset but what can you do except be resilient and strong. An old proverb say things that can not break you, will make you (or something like that) and I hope your encounter make you stronger and more resilient!
Take care
خوشحالم تونستی بی قراریهای روحیت پشت سر بذاری.
همه دوستان خوبت برات متاسف شدن و ناراحت ... اما به نظر من باید برای اون کثافتهایی که به راحتی جرات اینکار به خودشون میدن ناراحت شد.
من بهت تبریک میگم برای خشمت .. برای غرورت و برای حساسیتت ... چون دردت میاد. جون مثل خیلی از زنهانیستی که به بهانه حیا و حجب خرسندن که سکوتشون آبرشون رو خریده.
پاینده و شاد و استوار باشی.
<< Home