April 10, 2006
میخواستم وقتی عکسها آماده شد دربارهی سفر بنویسم اما به سلامتی اسکنرم خراب شده!بعد خواستم از خیرش بگذرم اما دیدم حال و هوای اینجا یکم عوض شه بهتره. این شد که نوشتم.
خداییش یکی از لذتهای بزرگ دنیا میل کردن صبحونهی هتله! من که خودم عاشق صبحونهام و همیشه هم درست میکنم فکر میکنم صبحونههای مفصل و رنگارنگی که تو هتل سرو میشه مثل پیتزا میمونه که بیرون بخوری بیشتر مزه میده:)
یه چیزی که تو اردبیل توجه منو جلب کرده بود تابلوهای متعدد سرویس بهداشتی عمومی بودن! همون قدر که نونوایی پیدا نمیکردیم بجاش از این تابلوها بود! در کل خیلی شهر سوت و کوری بود! اولین جای دیدنی اردبیل که به یاد آدم میاد معمولن آرامگاه شیخ صفی هستش. همیشه دلم میخواست ببینم اونجا رو. اما راستش برخلاف تصورم بود. دم ورودیی که توقع دارن کفشت رو دربیاری و تحویلشون بدی،تو ذوقم زد. به حساب خودم برای بازدید از یه اثر باستانی اومده بودم نه واسه نماز جماعت! یه لحظه اومدم بگم نمیام تو اما فکر کردم معلوم نیست دیگه کی گذرم اون طرفا بیفته. نفرت روزافزون من به جد و آباد صفویه که آگاهانه یا از روی نادانی خیلی کارا کردن داره کار دستم میده. همینطور که به ظرفای قدیمی و زیبا نگاه میکردم و میدیدم تاریخ قمری روشون خورده حالم بد میشد. آخراش بغض داشت کم کم میومد که حالمو بد کنه.- بعید میدونم دوباره بتونم برم اصفهان و مثل قبل لذت ببرم- اون قسمتی که قبر خانواده هستش یه سرباز چشم از ما دو تا برنمیداشت . آقایی که دم خروجی نشسته بود، عکس کوچیکی از تصویر آرامگاه پخش میکرد.وقتی منو دید خیلی جدی ازم پرسید شما قبلن که نگرفتین؟!!
پرسان و طی یه داستان خیلی مضحک -بخاطر اشتباه من تو فهمیدن لهجهها!- گنبد کلخوران رو که پدر شیخ صفی اونجا دفنه پیدا کردیم. یه جایی که تقریبن از شهر خارج میشی و خونهها و آدما نشونگر حاشیهی شهر هستن.نه تابلویی بود و نه راهنمایی که نشون بده چنین جایی هست! خیلی خلوت بود. همونطور که دلم میخواست. سکوت و صدای باد و تک و توک آدمایی که اومده بودن. ساختمونش هم زیباتر بود. دقیقن احساس بودن تو اصفهان رو به آدم میداد. خانمی که قبل از ما رفته بود اون تو کفشش رو درآورده بود اما من نیازی به این کار ندیدم. سالن تویی پر از پارچههای سیاه یا حسین و اینا بود.
یه حموم قدیمی در نزدیکی شیخ صفی هست که شده موزهی مردم شناسی. خیلی جای قشنگی بود. معماری خیلی دلنشین بعلاوهی یه عالمه ظرف و سفال و گردنبندهای دیدنی. عکاسی با فلاش هم آزاد! از حلوا سیاه اردبیل هم بگم که خیلی خوشمزه بود!
تو جادههای منتهی به اردبیل، ماشینهای سنگین ،برعکس جادههای گیلان، تو لاین کناری رانندگی میکردن و با ماشینها کورس نمیذاشتن.
شمال که بری خیلی عادیه که جوونا سوییت و خونه پیشنهاد کنن یا نوشتههای اونا رو کنار خیابون ببینی. اما سرعینیها هنوز خیلی ناشی هستن. من در ورود به شهر یه لحظه واقعن وحشتزده شدم، عملن می پریدن جلوی ماشین و میزدن روی کاپوت! به نظرم خیلی برخورنده بود. اما به چند دور چرخیدن تو اون خیابون اصلی شلوغ و پر از خرت و پرت میارزید. بامزی هم بود باندازهی ما عسل نمیخرید!
خلخال بجز یه موزهی قشنگ چیز خاصی نداشت. برخورد آدمای موزه فوقالعاده بود! خیلی خوشبرخورد، و یه عالمه کارت و بروشور و عکس و همه چی! یکیشون کم مونده بود ما رو کول کنه و ببره خونهشون!
هم جادهای که اردبیل رو به خلخال وصل میکنه زیبا بود و تماشایی و هم جنگلهای فوقالعادهای که خلخال رو میبره به اسالم! همیشه شنیده بودم اما زیباتر از شنیدهها بود. درههای کوچیک و بزرگ کنار هم و گردنههایی که یه جورایی ته دل آدم رو میلرزونه. اون مسیر زیبا و پر پیچ و خم که منظرههاش جا خوش میکنن تو حافظهات، منتهی میشه به جنگل و شیب جاده و بوی درخت و سکوت و سکوت. انقدر حاشیهی جاده باریک بود و خطرناک که امکان توقف نبود اما اولین جایی که تونستیم ایستادیم و قهوه خوردیم. صد بار هر کدوم به اون یکی گفت دیدی چه جای خوشگلی آوردمت؟! اما بگم که پیشنهاد خودم بود:) پایین اون پیچ، بازرسی جنگلبانی بود اما نفهمیدیم چطور چپ و راست نیسانهای پر از چوب میرن و میان! به نظر نمیرسید جابجایی اونهمه چوب قانونی باشه...
یه وقتایی بدجور هوس میکنم برم یه جای کوچیک و ببرم از همهی اونایی که میشناسم. یه جایی که خودم باشم و عزیزم و کتابام و کامپیوترم. اگه یه روزی بخوام این تصمیم رو عملی کنم اولین انتخابم میتونه آستارا باشه. کنار دریا شلوغتر از اونی بود که بخواد بچسبه. اما اون خنکی مرطوب و اون بازارهای پر از همهچی که میشه شیش دور توش بچرخی و خسته نشی خاطرهی خوبی شدن. دنیا رو چه دیدی؟ شاید یه روز که کمی پولدار شدیم و کمی پیر شدیم و دیگه سر کار هم نمیرفتیم وسایلمون رو جمع کردیم و یواشکی رفتیم از اینجا...
بهار جان سفرنامه بود مگه؟!
خواهش می کنم علیرضا! دزدکی جان بدجنس نبودی قبلن
پوریا تا این مهندس ما نیاد من فعلن اسکنر مسکنر یوخ!
بلا خانوم شما که رسمن همین کارو کردین دیگه!
احوال نیلوفر خانوم؟ چیزی هم از دست ندادی عزیزم:)
آستارا رو که فقط یه بار دیدم و اردبیل و خلخال رو هم فقط هیچ بار! اما تو آرزوی همه ما یه جای امن و ساکت و آروم و بازگشت به طبیعت حضور داره. امیدوارم یه روزی فرصت تجربشو هم تو داشته باشی و هم من و هم کامپیوترت
عاشق اینم که یک روز برم و اردبیل و سرعین رو ببینم
آدمیزاد موجود ناآرامیه. هرجا باشه فکر میکنه یه جا دیگه بهتره. هرکار بکنه فکر میکنه یه کار دیگه بهتره. و به هرجا برسه راضی نمیشه.
به هر حال خوشحالم که خوش گذشت. در ضمن نبینم به اصفهان بد بگی! یه بار دیگه برو گنبد مسجد شیخ لطف الله را ببین. کاری نداشته باش به سیاست زمانه. برو هنر را ببین. فکر کن اون کسی که این نقش را ریخته تو ذهنش چی بوده نه اونی که شاه بوده. همونطوری که با دیدن کلیساهای قرون وسطای اروپا همه لذت میبرن. به هر صورت این بخشی از ماست
** من هم دلم اردبیل می خواد و سرعین و مسافرت اون طرفا:)
شمالم.
شمالي نيستم.خيلي دوست دارم بيام و تو خيلبئون قدم بزنم!!!
شايد باورتون نشه!
I heard Astara is a very nice little place. I really like to visit there. You know one of my passions in life is traveling. I really wish that I could win the lottory ticket and would travel all over the world!!
<< Home