October 18, 2005
عمو آکاردئونی من
یه عمو آکاردئونی داریم که گهگاه میادو یه حالی به کوچهی ما میده. معمولن آهنگای غمگین میزنه اما انقدر قشنگ که کیف میکنم. همیشه دلم میخواست تصور کنم یه پیرمرد چاقه که پیپ هم داره. لباس پشمی پوشیده. جلیقهی سبز با پولیور قرمز. تازه کلاه هم داره. کلاه برت قهوهای. میدونستم اینا واقعیت نداره اما دوست داشتم همینو تو ذهنم نگه دارم. یه مدت شبای جمعه ساعت حدود 11 میومد. نمیتونستم چهار طبقه برم پایین که بهش پولی بدم. اصلن ترجیح میدادم نبینمش. حس نوستالژیکی که با نواختنش به من میداد کافی بود و دوست داشتنی. اما یه شب دیدمش! یه پسره جوون لاغر با چهرهی کثیف و سیاه. شلوار جین کهنه...دیشب هم اومده بود. قدو بالای ویگن رو میزد. درست زیر پنجرهی آشپزخونهی ما. انقدر شاد و غافلگیرکننده که بیاختیار شروع کردم به رقصیدن. نه اون از نواختن خسته میشد و نه من از رقصیدن. بعد یه آهنگ دیگه و کم کم دور شد.
<< Home