March 01, 2006

کلمه‌ای که هنوز اختراع نشده

ازدواج باعث پایداری یه رابطه‌ست یا اونو خراب می‌کنه؟ همیشه بهش فکر کردم. شکی نیست که نسبیه و به خیلی از فاکتورها بستگی داره. اما فراتر از نوع جامعه، سن و دین می‌شه جواب درستی واسش پیدا کرد؟

1 یه نکته‌ای که فکر کنم همه قبولش دارن اینه که تصور آدم از زندگی زیر یه سقف همیشه با واقعیت مطابق نیست و بعد از شروع می‌بینه که خیلی چیزا رو در مورد شریکش و حتا خودش نمی‌دونسته. 2 بهتره به تجربه‌ی شخصی خودمون یا اطرافیانمون بسنده نکنیم و کلی به موضوع نگاه کنیم. 3 تفاوت‌های فکری و روحی زن و مرد رو نمی‌شه نادیده گرفت.

من همیشه دلم می‌خواست با کسی باشم که صرفن دوست باشیم. وقتی با آقای همسر آشنا شدم احساس کردم اونم حوصله ادا اصولای زن و شوهری رو نداره. (بگذریم که بعضی از داستانای خاله‌بازی در روابط با خانواده همسران اجتناب‌ناپذیره!) بعضی خانما این مدلین که یا می‌خوان وانمود کنن همه چی روبراهه و اصلن و ابدن بینشون حرف و داستان پیش نمیاد، و همسرشون از آسمون نازل شده و بی‌عیب و ایراده (جل الخالق!) بعضی‌ها هم از اونور بوم میفتن. یعنی فقط بدی‌ها و ایرادها رو می‌بینن و نسبت به آقایون دید منفی پیدا می‌کنن. اما واقعیت اینه که وقتی دو نفر با هم موندن لابد همو دوست دارن! هیچ دو نفری هم منطبق با هم نیستن و اختلاف نظر و سلیقه پیش خواهد اومد. فرانکلین عزیز می‌گه باور نمی‌کنه ازدواج همه چی رو خراب کنه. شری جون هم می‌گه فاصله فیزیکی رو از بین می‌بره اما فاصله روحی ایجاد می‌کنه. خب... من اگه می‌گم ازدواج یه چیزایی رو خراب می‌کنه از دید خودم می‌گم. زندگی مشترک یه جور همخونه شدنه که نباید از قبل وظایف رو توش تعریف کرد. اما واقعیت غیر از اینه! از اول معلومه که زن و مرد باید چه وظایفی رو بعهده بگیرن! و همین خرابش می‌کنه!! ممکنه یه قرارهایی هم دو نفر با هم بذارن اما باز هم زن و شوهری می‌شه. تا قبل از اینکه تو یه خونه زندگیمون رو شروع کنیم درباره‌ی مسائل مختلف با هم بحث می‌کردیم. از صحبت‌هامون همیشه لذت می‌بردم، از اینکه یه نفر حرف منو می‌فهمه و من هم می‌تونم با دنیای اون آشنا بشم. سعی می‌کردم دنیای مردونه رو بشناسم و دنیای خودم رو هم به اون نشون بدم. اما این زیر یه سقف بودن رابطه رو تا حد مسائل بی‌اهمیتی مثل خرید نون و ماست و سیب‌زمینی تنزل می‌ده و با این مدل زندگی‌هایی که ما داریم دیگه کمتر وقتی واسه حرفای اساسی‌تر باقی می‌مونه. شاید قابل‌مقایسه نباشه اما بتونه منظور منو برسونه: تا وقتی یه home theatre توپ تو ویترین فروشگاهه تمام آرزومون بدست آوردنشه. تمام تلاشمون رو می‌کنیم. بعد موفق می‌شیم و از خوشحالی بال بال می‌زنیم. با ذوق میاریمش خونه و احساس خوبمون رو فراموش نمی‌کنیم. درسته که همیشه از داشتنش خوشحالیم اما اون ذوق زدگی روز اول رو نداریم. این وسیله دیگه تو خونه ماست تو اتاق ما . همیشه هم خواهد بود... گاهی اوقات فکر می‌کنم تو اوج خستگی همسرم اگه فقط دوستش بودم و یهو بهش تلفن می‌کردم قطعن پای حرفام می‌نشست. اما چون الان هر شب تو یه خونه هستیم خیلی راحت به من می‌گه می‌شه درباره این داستان فردا حرف بزنیم؟ البته من این داستان رو با همسرم هم درمیون گذاشتم اما با نظر من موافق نیست! می‌گه داریم زندگیمون رو می‌کنیم!! یه نکته‌ی دیگه هم هست. دو تا دوست همیشه یه فاصله بینشون هست و همین فاصله به رابطشون جذابیت می‌ده. اما دو تا همسر دیگه خیلی به هم نزدیک شدن... یعنی چون درگیر روزمرگی نیستن رابطه‌شون تو یه سطح منطقی باقی می‌مونه. با ازدواج یه سری توقع‌ها پیش میاد. تفاوت روحیه‌ی زن و مرد بیشتر خودش رو نشون می‌ده... یه وقتایی فکر می‌کنم بعد از روزی که شناسنامه‌هامون رو سیاه کردیم چه چیزی این وسط از بین رفت که هنوز دلتنگشم؟ همسرم می‌گه من تو رو الان خیلی بیشتر از اون اولا دوست دارم. چون خیلی خوشی‌ها و سختی‌ها رو کنار هم گذروندیم و تحمل کردیم. منم بیشتر دوسش دارم! اما اونی که از بین رفته نمی دونم تو فارسی چه معادلی داره! توضیحش خیلی سخته واسم اما به خوبی احساسش می‌کنم. اصلن هم به این معنا نیست که دیگه همو دوست نداریم یا از هم خسته شدیم یا عادی شدیم نه! اینا نیست! اما یه اتفاقی این وسط میفته که نمی‌دونم با چه کلماتی می‌شه گفتش! نمی‌خوام نوشته‌ام طولانی بشه. دلم می‌خواد نظر تو رو هم بدونم. شاید کلمات گم شده من رو تو بدونی


Comments:
فقط می تونم بگم شدیداً باهات موافقم چون با پوس و استخوون تجربه اش کردم
حس ها همون ولی نوع ابراز کردنش فرق می کنه بعد ازدواج مهم اینه که هیچ وقت فکر نکنیم خوب این هست بعدا بهش میرسم
 
نه! مخالفم. من هر مرحله اي از زندگي برام شور خاصي رو داره و هرگز با قبلي مقايسه اش نميكنم. الان وقتي به سالها پيش يعني وقتي با همسرم دوست بودم نگاه ميكنم اصلن در حال مقايسه ش با الان نيستم. دوباره با سالهاي اول ازدواج نگاه ميكنم و يه شيريني خاصي ميبينم. بعد به همين چند ماه پيش نگاه ميكنم دوباره يه شادي خاصي ميره زير پوستم. بهترين واقعه تو زندگي من تا حالا آشنايي و بعد ازدواجم بود.
 
ezdevaj yani badbakhti pas ezdevaj nakardan behtare
 
بلفی جان درسته! هر مرحله ای ویژگی خودش رو داره. طبیعتن اون صمیمیتی که بعد از 5 سال زندگی به دست میاد خیلی بیشتر از روزای اوله. امابهرحال ادم درگیر روزمرگیهایی می شه! حالا اگه زندگی تو نشده خیلی عالیه! اما عمومن میشه

نگاری تند رفتی که... هیچ چیزی مطلق نیست
ویلی جونم دقیقن نباید فکر کنیم یه چیز باارزش داریم که همیشگیه... همیشه باید تازه نگهش داشت
 
پست بی نظیری بود. فقط حیف که تجربه زندگی متاهلی رو ندارم چون خیلی دوست دارم راجع به این پستت بحث کنم. ولی قبول دارم که بعد از ازدواج همه چی عادی میشه. همین تجربه رو الان دارم حس می کنم البته در قالب رابطه دوستی. خوب منم وقتی به سالهای اول دوستیمون نگاه می کنم، می بینم خیلی چیزها برامون عادی شده. حتی دیگه شام بیرون رفتن و کافی شاپ و سینما و مهمونی هم برامون جذاب نیست. شاید باورت نشه تلفنهامون هم شده روزی یه بار. اونم 5 دقیقه زمانی که دوست جون تو راه برگشت به خونه هست. دیدار ها هم که والله چه عرض کنم. 2هفته یکبار اونم بعد از غرغر کردنها و بهانه گیریهای من!!!
 
فکر میکنم همخونه شدن به شکل ازدواج و پشت سر گذاشتن تجارب مختلف با هم دیگه صمیمیت رو بیشتر میکنه اما اون شور و حال و هیجانات طبیعتا کمتر میشه و اما عشق...سهراب گفته : وعشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند ؟!وقتی با از بین رفتن فاصله ابهامها هم از بین رفت کنجکاوی و تکاپوی دو عاشق قدیمی و همخانه و همسر و دوستان صمیمی امروز برای با هم بودن ممکنه کمتر بشه چون مطمئن هستی اونی که یک روزی واسه حضورش لحظه شماری میکردی حالا هر وقت بری خونه حضور داره !
 
1-in rabti be ezdevaj ya mojaradi nadare balke in tabiate adamizade ke baad az ye moddat hame chi barash addi mishe. to aghar negah koni ruze avvali ke ye azizet mimire to ham mikhahi bemiri vali bade chand vaght marghe azizet ham barat addi mishe.
2-badesham dalili nadare ke fekr konim uni ke ma dust darim hatman hamun right peson zendeghimun bude!! manzuram be to nist vali maha kheili mavaghe entekhabemun ghalate baad mikhahim taraf ba ma tafahom ham dashte bashe.
3-baad az ye ezdevaje movafagh har do taraf be ye arameshe fekri va jesmi miresan ke ba un shuro hale avvaliye fargh dare va bayadam dashte bashe... khasteghi kari va zendeghi mashini zano shohar ro hamunghadr dur mikone ke gf va bf ro.
 
همينه ديگه عزيز دلم.
اين كلمه تغييره. ما تغيير ميكنيم چون شرايط محيطيمون تغيير ميكنه. چون بزرگ ميشيم چون تجربه كسب ميكنيم. همونطوري كه توي دوران تين ايجري در جا نميزنيم تو سالهاي 24-25 هم نميمونيم. توي اون سن ادم به طرز جالبي اسون ميگيره ولي بعد از چند سال يه كم سختگير تر ميشيم . دقت كردي به دختر هايي كه وقتي تا سن 27-28 سالگي ازدواج نميكنن چقدر نسبت به انتخاب همسر و تصميم گيري توي ازدواج سخت گير ميشن؟ همينطور وقتي كم كم سنشون به 30 و بالاتر ميره؟(اين صرفا يه مثال بود و اصلا منظور منفي از سخت گيري نداشتم) من 32 سالمه و 8 ساله ازدواج كردم و اصلا تعجب نميكنم وقتي حس ميكنم اگه دانسته هام و تجربه ام توي سن 23 -24 سالگي به اندازه الان بود شايد ازدواج نميكردم. نه اينكه فكر كني مشكل حادي دارم ها،نه . نوشته هات دقيقا چيزايي بود كه بارها از خودم پرسيدم و حس كردم و فكر ميكنم كه تغيير روند زندگي چيزيه كه اگه بپذيريمش به عنوان يه واقعيت ، و قبول كنيم كه هزينه بزرگتر شدن ماست راحت تر .مدل عاشقي رو هم ميشه تغيير داد. بستگي داره به پارتنر ها و البته به قول دوستان ميشه براي هر مرحله اي رنگ و بوي جديدي تعريف كرد. موضوع بحثت خيلي جاي حرف داره و چقدر دلم ميخواد از نزديك با هم حرف ميزديم. گاهي اين همدليها خيلي راهگشاست.
 
راستي اين بحث توقع هم خورش داستانيه كه فكر ميكنم بايد جداگانه در موردش بحث كرد. اينو توي يه وبلاگ خوندم كه شايد براي تو هم جالب باشه:
خيلي وقتها که در خودم اثري از غم و دلخوري حس ميکنم و دنبال علت اون حس بد ميگردم؛ رد پاش رو که دنبال ميکنم؛ ميبينم ميره تا ميرسه به عدم درک درست من از توانايي و قابلييت هاي واقعي خودم و دنياي بيرونم و متوجه ميشم که من توقع غير واقعي از خودم يا محيط اطراف خودم داشتم.

توقعات؛ انتظاراتي هستد که من براي ايجاد احساس اعتماد به خود و محيطم و اميد براي تلاش؛ در خودم ايجاد ميکنم. مصالحي که براي ساختن شون بکار ميبرم؛ اطلاعاتيند که از طريق درک محدود من از خودم و اطرافم بدست ميان. بعضي توقعات رو از روي شناخت دقيق و اطلاعات جديدي که فکر ميکنم درستند؛ بعضي رو بر اساس اطلاعات قديمي؛ بعضي رو از روي حدس و گمان و گاهي هم از روي سراب خيالات و آرزوها در خودم ميسازم.

غم و اندوه هم وقتي سراغم ميان که روزگار مخالف توقع من باشه. شدت و عمق ناراحتي هم بستگي داره به ميزان نياز من به براورده شدن توقعم.

پس حالا که من بطور طبيعي در خودم توقع ايجاد ميکنم و اين توقع ها ميتونن ريشه خيلي از ناراحتيام باشند:

- بايد واقع بين باشم و توقعاتم رو به واقعيت نزديکتر کنم؛

- بايد بدونم خودم و دنياي بيرون از من؛ دائم در حال تغيير يم و هر از چندي توقعاتم رو به روز کنم؛

- بايد بدونم درکم از دنيا محدوده و شايد همه چيز مطابق توقعات من اتفاق نيوفته؛

- و بايد بدونم که غم و اندوه پاسخ طبيعي يه انسان معمولي ونرمال به وقايعي چون شکست در تلاش براي کسب ارزش و يا از دست دادن دارايي ارزشمنده.
 
به بلا: شماره 3 دقیقن همونه که همسر من میگه!! اون میگه"من چون تو خونه خودم احساس ارامش می کنم دیگه لازم نیست نقاب بزنم و به زور خودم رو خوشحال نشون بدم. خیلی خسته ام و همین که دراز می کشم و روزنامه می خونم به ارامش می رسم"

فرانکلین جان کاملن می فهمم چی میگی! فقط نمی دونم چکار باید کرد؟ آخه معمولن از نظر اقایون همه چیز عادیه!

توتیا جان منظورم این نیست که شخصیت ها تغییر می کنن. اون بحثش جداست! منظور من دچار شدن به روزمرگیهاست
 
Stop digging it!This is just the way it is.The more you try to analyze it,the more frustrated you become.
 
شیرین جون مرسی از نظرت. راستش در مورد مثالت من برعکس بودم! یعنی تو 18 19 سالگی شدیدن سخت گیر بودم با عقاید عجیب و غریب ( از دید الانم) اما هر چی اومدم بالاتر واقع بین تر شدم. یعنی تو میگی مدل عاشقی آدما تغییر می کنه؟ اگه من همون مدل اولی رو بیشتر دوست داشته باشم چی؟!راست میگی صحبت رودررو یه چیز دیگه‌ست. اما اینجا این خوبی رو داره که آدم بیشتر می تونه رو حرفای بقیه فکر کنه. اگه دوست داشتی ایمیل بزن بیشتر گپ می زنیم (چشمک
 
ye joraee are bade ezdevaj khili chizha adi tar mishe , chon ghablan adam az ham door bode, dlesh bishtar vase ham tapide on moghe adam bishtar hosele hamo dare hanoz 100% male ham nisti ye hessi gahi behet mige shayd natonestin ezdevaj konin vase hamon hes adam talash bishtari barye jalbe hamsarehs mikone amma vaghti ezdevaj mikoni dige midoni on male to , to male oni, ravabet yeknavakht tar mishe dost dahstan bishtar mishe adam bishtar beham adat mikone mikhad mese ghabl bashe ama nemishe chon hezar karde dige pish miyad, bachemiyad, hamash bahamim, vali adam bayd ghabol kone ke hamine har janbasho bayad paziroft o ghabol kard. in dalil ba dost nadashtan ya kambode shghe tafe moghabel nist,bayd say konim az yeknavakhti dar biyarim zendgiro, ba surprise kardan eham , mosaferat raftn, hatta mitone toye shahrekhodet maslan salgarde ezdevajeto beri toye ye hotel yeshab hotel bashi, chemidonam az romantik bazi ha, khili maze mide, bayad khodemon baraye khodemon mashgholiyat dorost konim masal gharar bezarim rozhaye se shanbe ha joor shode ye piyade ravi asasi berim baham toye park ya harja ina khili komak mikon( khili ver zadam poste jalebi bood bahs ziyad mishe kard ama heyf nemishe hamaro nevesht)
 
on balayi man bodam :)
 
man bodam
 
1000 % bahat movafegham.manam gahy donbal oon gomshode migardam.taze vaghty bache myad dige dargeery bishtare va hamash dareem mesle morghe par kande invaro oonvar mipareem.
gahy fekr mikonam ma zanha in tory hasteem .yany hamishe nyaz be harfo mohabat va tavajo dareem nemidoonam .shayad manam eshtebah mikonam
 
هیجان. هر تغییری در زندگی همراه با هیجانه و خوب هیجان کمکم میره و چیزای مهمتر جاش میاد.

اگه هیجان کلمه درست بود جایزه ما یادت نره.
 
ولنتاين عزيزم من فقط ميخوام ۲ تا مورد رو بگم . اولی رو به تو و دومی رو به همسر جونت .

۱- ما آدمها عادت داريم وقتی يه چيزی برامون عادی و روز مره ميشه ديگه قدرشو نميدونيم . اين اشتباهيه که اغلب انجام ميديم . اينو خود من از وقتی از ايران اومدم بيرون خيلی تجربه کردم . تا وقتی اون تو هستيم به درو ديوار ميزنيم که بياييم بيرون . اما وقتی مياييم بيرون تازه ميفهمیم که چه چيزای قشنگی تو زندگيمون بوده و قدرشو نميدونستيم . حالا بر عکس اگه دوياره شرايط امروزمون هم عوض بشه شروع ميکنيم به آه و ناله .... حالا ربطش به اين موضو ع تو چيه ؟ تو که الان ميگی ازدواج بده ! لعنت به ازدواج ! فکرشو بکن اگه با همسر جونت ازدواج نکرده بودی بعد از يه مدت طولانی چه حالی داشتی ؟ اونوقت تمام هم و غمت اين ميشد که چجوری کار و به ازدواج برسونی ؟ اگه ازدواج هم نميکردی باز گمشده داشتی . گمشدت اون آرامش و اطمينان و احساس تعلق حاصل از ازدواج بود . مگه نمیبینی اینهمه مجرد رو که به درودیوار میزنن تا ازدواج کنن . . . دوستم بیاین با هم تمرین کنیم از اون چیزایی که داریم لذت ببریم . . .



۲- به نظر من ازدواج یه مسئله است و ازدواج و کلا زندگی رو پویا نگهداشتن یه چیزه دیگست . سعی کن به همسر نازنینت اینو بگی که تو نیاز به توجه و تفریح بیشتری داری. به نظر م نباید خواسته به این منطقی و طبیعیت رو قایم کنی . خیلی دوستانه بهش تفهیم کن که کار کاره . تفریح هم تفریح . من نمیدونم چرا بعضی از مردا فکر میکنن همینکه کار کنن و زندگی آرومی فراهم کنن کافیه . حالا اگه بر عکس بود بازم باید ببینی همسرت همین حرف رو میزد . مثلا اینکه تو همش مشغول درس خوندن یا مارای دیگه بودی . مطمئنم زود اعتراض میکرد .



نتيجه : خلاصه حرفام اينه که به نظر من اگه ما روشمون تو اداره زندگی بعد از ازدواج اشتباهه نبايد خود ازدواج رو زير سوال ببريم . ازدواج اگه درست انجام بشه برای آدم اطمينان و آرامش مياره و جز ئ باارزشترين چيزای زندگی آدمه .

والی عزيزم سعی کن با شريکت حرف بزنی با محبت نه با اخم و غر که نتيجه بر عکس بده ها . برنامه های مشترک با دوستات زياد بذار . آخر هفته هات رو پيشاپيش پر کن . هيجان رو بيار تو زندگيت و اون رو هم مجاب کن که برات هيجان بياره .
 
من باهات موافقم که آدم ذاتا دنبال تنوعه و هر چیزی بعد از یه مدتی خسته اش می کنه، مثل همون مثالی که خودت زدی ولی شاید نشه این رو به راحتی به آدم ها تعمیم داد. مثلا هیچ وقت شده از پدر و مادرت خسته بشی و فکر کنی شاید یه پدر و مادر دیگه داشتن برات جالب باشه؟
به نظر من آدم ها از آدم ها وقتی خسته می شن که انتظاراتی که از طرف مقابل دارن بر آورده نمی شه و بعد از ازدواج شانس برآورده نشدن این انتظارات خیلی بالا می ره چون خیلی وقت ها آدم فکر می کنه که وقت واسه انجام خیلی از کارها زیاده. مثلا می شه امشب حرف نزد و فردا شب یا حتی هفته دیگه این کار رو کرد.
ضمن این که شاید دوستی رو بشه مرحله تلاش برای رسیدن به همدیگه دونست. آدم تو اون مرحله حداکثر سعی خودش رو می کنه ولی بعد که بهش رسید ازش استفاده خوبی نمی کنه. این در خیلی جاهای دیگه هم وجود داره.
فکر کنم راه حل خیلی کلی نتونم بگم ولی شاید فکر کردن به این نکته که عدم وجود طرف مقابل چه تاثیری می تونه تو زندگیه آدم داشته باشه بد نباشه. اگه نمی تونید تصور کنید، بد نیست جدی جدی یه هفته از هم جدا زندگی کنید تا بفهمید!
 
با سلام و تشكر براي وبلاگ خوبت
به مساله جالبي اشاره كردي كه فكر مي كنم اكثر زوجها درگيرش هستن . من هم تو اين 7 سال زندگي مشترك خيلي بهش فكر كردم ( اعتراف مي كنم كه همسرم خيلي بيشتر از من درگير اين مساله بوده ) وبه نتيجه اي كه رسيدم اينه كه گاهي كه ديگه زندگي خيلي روزمره ميشه خوبه هر يك از زوجها مدتي رو تنها باشه(مثل يك سفر 7-8 روزه كاري يا حتي يك سفر چند روزه تفريحي ) وتوي اون تنهايي خود به خود به همسرش و رابطه شون بيشتر فكر مي كنه و زيبايي هاي رابطه خودشون رو بيشتر و بيشتر درك ميكنه و در برگشت همسرش رو بيشتر دوست داره . در مورد من كه دقيقا جواب ميده و واقعا موقعي كه كنار همسرم نيستم تازه مي فهمم كه بودنش چه ارزشي داشته و اينكه به راحتي مي تونستم نوازشش كنم يا ببوسمش و الان نميشه
 
به نظر من ازدواج وقتی خوبه که آدم ببینه می تونه همه توقعات خودشو برآورده کنه چون بعد ازدواج باید خواسته های یکی دیگه رو برآورده کنه .. خوشحال میشم بیشتر رفت و آمد داشته باشیم .. آدرس بلاگم که هست ÷س منتظرم
 
man hamisheh migam harchand vaght yekdar zan ba doosthaye dokhtaresh va mard ba doosthaye pesaresh joda beran mosaferat, chand rooz az ham door bashan ,ta vaghti barmigardan heseshoon ye zare tazeshode bashe,faseleh hamishe ham bad nist,emtehan kon.
2. raje be oon kalameh....fekr nemikoni behtare hich esmi barash nazarim o hamintory 'on hes' sedash konim, behtare? nemidoonam hatman tajrobeh kardi ke alghaab vavesmha va sefatha gahi cheghard dardesar sazan,ye mesaal e sadash inke : vaghti laghab e ma az doostdokhtar be namzad be hamsar tabdil mishe, ba inke ma hanooz hamoon adamim ba hamoom khososaitah vali engar chon laghabemoon avaz shode bayad khodemoon ham avaz beshim!
 
من فکر میکنم هر چیزی و هر مرحله از زندگی یک بهایی داره که آدم باید بسنجه که این تغییر ارزش این بها را داره یا نه مثلا وقتی ازدواج میکنیم دیگه مثل وقتی که جدا از هم زندگی میکنیم سعی نمیکنیم که از هر لحظه بودن و وقت طرف نهایت استفاده را بکنیم و دچار روزمرگی میشیم ولی از طرف دیگه با ازدواج شاید چیزهای دیگه ای بدست بیاریم
البته تو کشورمون نمیتونیم با یک جنس مخالف همخونه بشیم شاید اینم یک قسمت از مشکلمون باشه چون زندگی زیر یک سقف با زندگی دوستی خیلی فرق میکنه ولی با ازدواج اگه آدم ببینه که طرف اونی که فکر میکرد نیست تو جامعه ایران مجبوره بخاطر خیلی چیزها کنار بیاد
منم همیشه تصمیم داشتم که ازدواج نکنم و با طرف مقابل دوست بمونم ولی تو مورد من چون میخواستم بیام اینجا مجبور به ازدواج شدم ولی الان اصلا پشیمون نیستم شاید چیزهایی را که با ازدواج تجربه کردم با دوست بودن نمیتونستم تجربه کنم و همیشه هم سعی میکنم دچار روزمرگی نشم
 
dar zemn mibinam ke blog gamoon hamrange!:)
 
Marriage of a couple according to science has three levels: 1. before you get married (I call it attarction phase), after you are married 3. after a while being together.
according to science at every level certain hormons are produced in our body and brain that make us to feel these different phases.
Your husband is correct about what he said, becasue he has now different hormones produced in his body and they affect them so.
the first phase is mostly the interest and plasure. You are interested becasue s/he is new and you have attaction (sexual or others) and pleasure is invovled becasue you provide the pleasure stimuli to where the hormons are produced.
The second phse is long term trust and belonging. this phase you pass the first phse while it should be still existing but you discover more common identities of your partner.
..
I am sorry but my farsi is not that good to write when it comes to scientific writing :(
that is why I wrote in English:)
 
Hi Valentine
I am agree with you that, when you get married or start a new relationship and living with somebody after while things change to normal and all the excitements of starting a new relationship with a person that you love gradually settle down but this is normal and is unavoidable and is not a bad thing! In my opinion marriage like any other relationship or maybe more than other relationship needs constant work, attention and love and the line of communication must be always open. I think living with somebody will not kill the love on the contrary if there was love from beginning marriage will turn it to a strong bond which nothing can shake that relationship. I think it is not bad things that sometimes, now and then look at the relationship assess it to see whether everything is going in the direction that you want. I think you have to ask yourself what is actually bothering you. Is it your husband's work? Or not going out as often as you used to? Or maybe you are board because you think you have nothing to do and you feel that you are alone? This sort of mixed feeling usually happen to most of the couple after living three to five years together especially to those who had very romantic and stormy relationship before marriage and now they can not do things that they were doing before because things change also we change and our priorities in life will change. As I said before, marriage is a biggest challenge for anybody and the winners are hard workers not moaners. So living with someone will not kill the LOVE. Any couples relationship during the time move from one stage to another and this is fact of life and it means that relationship moved to the next stage and either both couple move to that stage together which shows that they really understand each other or one of them doesn’t want to move forward and wants the same lifestyle that they have at the start of the relationship which may cause lots of anxiety, anger, frustration and may start a rift in the relationship! So be honest to yourself and ask yourself what you really want and what really make you happy and discuss it with your husband then you can see that things will change to good otherwise nagging and blaming only make sweet love to sour anger.

Take care
 
دارم روی تک تک کامنت ها فکر می کنم. مرسی از همه تون.
بیندیش پدر جان! کی گفتم جایزه داره زود می ری تو نوبت؟ دی:
اره نازبارون جان هم سلیقه ایم ظاهرن!

alireza: I enjoy reading your comments!
afshin: It seems u have an anwser for every question!
 
اونقدر طول كشيد اين كامنت باز شه كه كلا هم از نوشتن حرفم و هم از ازدواجي كه تصميم داشتم منصرف شدم!!!
خدا خيرت بده!!!
 
کدوم راه عزیز متاسفم!! حالا از ازدواج چرا؟؟!!
 
من اومدم:) دير رسيدم ولي خوب بحث خوبيه! ميدوني اون مثال هوم تياتر رو خوب اومدي داستان همينه !‌ميدوني كه از قديم ميگن عشق پايداريش در نرسيدنه! ازدواج يه دنياي ديگه است! هر رابطه اي يه نقطه اوج داره اين نقطه اوج ممكنه تو زمان دوستي قبلش ايجاد شه يا ممكنه تو ازدواجاي سنتي بعد از ازدواج بوجود مياد ولي بعد از اوج فرود ميكنه ميرسه به يه حد پلاتو كه د يگه اسمش عشق نيست! يه دوست داشتنه كه چاشي عادت بهش اضافه ميشه و اون عادته بهش غلبه ميكنه! به همه اينا اضافه كن كه وقتي آدم ميخواد چيزي رو بدست بياره خيلي سعي ميكنه مخصوصا اگه واسش در دوردست باشه ولي بعد كه بدستش اورد ديگه اون عادته نميذاره كه فعاليتها رو انجام بده! قبلا ا گه هفته اي دو بار ميتونستي همديگر رو ببيني ازش بيشترين استفاده رو ميكردي ولي وقتي هر روز قرار شد همديگر رو ببيني ديگه واست عادي ميشه ميشي خودت خود واقعي و سعي انچناني نميكني كه طرفت رو در هر لحظه خوشحال كني و يا از خودگذشنگي كني!‌نميگم فيلم بازي ميكنن قبل ازدواج ولي قبل ازد.واج خود واقعي معلوم نيست!‌به همه اينا اضافه كن كه عادات خوب آدمها بعد از ازدواج از طرف مقابل بعنوان وظيفه محسوب ميشه ولي عادات بد بزرگنمايي ميشه و كوچترين اشكالات طرف مقابل بدجوري تو ذوقت ميزنه! و در آخر مقايسه كردن هميشه به اين دا ستان اضافه ميكنه! نتيجه اينكه ازدواح رو به عنوان يه مرحله جدا بايد ديد كه قطعا قطعا زيبايي هاي دوران قبل از ازدواح رو نداره:)
 
یک جواب بلند بالا برات گذاشتم.
 
من کلا با هرچیز رسمی مخالفم. وقتی دو نفر روی کاغذ به هم تعهد بدهند که با هم باشند قول و قرار اعتبار خودش را از دست میدهد و تنها یک ورق کاغذ اعتبار پیدا می کند
 
بحث جدا" خوبیه اما کاشکی یکی به من می گفت که توی ازدواج های دوم و سوم هم این جور چیز ها(احساس رو میگم) هست یا نه؟
 
چه بد شد كه زود تر اين پستت رو نخوندم...منم درست بعد از 100 روز زندگي مشترك به اين نتيجه رسيدم كه ميگي...اون موقع هاوقتي ناراحت بودم چنان ساپورتم ميكرد كه قيد كار رو ميزد و ميومد توي هر كجا كه بودم گيرم مياورد و دلجويي ميكرد ازم و راه و چاه رو بهم ميگفت اما الان جلوش دارم از درد ميميرم ميگه استراحت كن خوب ميشي!!! من فكر ميكنم آقايون قبل از ازدواج دست و پا ميزنن كه از دست ندن تورو ووقتي دربست مال خودشون شدي يادشون ميره كه باز هم ميتوني از دستشون بري!!! اين كه ميگن خرشون از پل ميگذره براي همينه به نظرم...چون قبضه ات ميكنن....براي حرفها ميدونن كه فرصت ديگه اي هم هست اما قبل از اون نه...بايد زود مساله رو حل كنن كه بغرنج نشه...غرورشون اجازه نميده به زبون بيارن اما از ازدست دادنت ميهراسند!!! من دارم به نتيجه هايي ميرسم البته همونطور كه گفتي در مورد خودم و نميخوام براي كسي نسخه بپيچم الكي...اما ميخوام مثل ماهي ليز باشم و بهش ثابت كنم هر لحظه اراده كنم از دست رفته ام!!! البته نميدونم چطوري؟؟!
 
به نظر من اون لغت "مراقبه" از همديگه است.
 
Post a Comment



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Web Blog Pinging Service