May 20, 2006
کفو برو تو کارش!
بالاخره طلسم شکست و من یه بار تنهایی ماشین رو برداشتم و رفتم کلاس! شاید واسه کسی که عمری رانندگی کرده مسخره باشه اما یکی از بزرگترین ترسهای زندگی من بود. ترسی که باعث شد بعد از دبیرستان هرازچندگاهی همراه بابا برم تمرین کنم و هر بار 6 ماه تعطیلش کنم. پنجشنبهها ظاهرن واسه خیلیها دیدن یه مسافر کنار خیابون یه معنی دیگه میده… بعد از چند بار که حسابی اعصابم خراب شد تصمیم گرفتم رفتنی رو با آژانس برم. هر دفعهام تو راه فکر میکردم چقدر عالی بود اگه میتونستم با ماشین خودمون بیام، هر لباسی که دلم بخواد بپوشم، شیشهها رو کیپ کنم و هیچ صدای مزاحمی رو نشنوم… این هفته گودی یه سخنرانی اساسی پشت تلفن کرد و گفت باید! توجه کنید باید! با ماشین بری. هر چی فلسفه بافتم و بهونه آوردم به خرجش نرفت. گفت برو هر جا مشکلی پیش اومد ماشین رو قفل کن و برو کلاس! گفت میری وقتی رسیدی به من زنگ میزنی و قطع کرد!
و من واقعن این کارو کردم! پشت فرمون دستم میلرزید. اما تونستم. آخراش دیگه داشتم از صدای فرمان فتحعلیان لذت میبردم و آرومتر شدم. گودی میدونم اگه بام دعوا نمیکردی بازم تاکسی میگرفتم. میدونستی چقدر واسم سخته. نخواستم از خودم ناامیدت کنم. یه دنیا سپاس و یه عالمه بوس واسه گودی خویم! هیشکی مثل تو منو نمیفهمه. بوووووووووووووووووس
همه ما ترسهایی تو زندگیمون داریم که فقط با کله تو شکم ترسها رفتن میتونه حلشون کنه بازم میگه آفرین
منم دقيقا از يه روز همينجوري شروع كردم و الان خيلي راحت هر روز با ماشين ميرم سر كار و ميام خونه. 6 ساله .
و بايد بهت بگم كه ديگه مسير رو از حفظ ميرونم و اصلا حتي بهش فكر هم نميكنم.
مطمئن باش كه به زودي اينقدر پيشرفت ميكني كه خودتم باورت نميشه
ای ول!دعا کن ماهی هم بتونه از این کار ها بکن!دیگر رویم نمی شود بعد 25 سال عمر از خدا بگویم رانندگی بلد نیست!
باز هم تبریک خانومی....
راستی منهم از رانندگی می ترسیدم و منهم تقریبا مثل تو از پنجشنبه کلاس رفتن شروع کردم
hala be nazaretun beram kelas amuzeshe mojadad ya donbale kesi mesle goodi basham
<< Home